شنبه 89 فروردین 14 , ساعت 10:25 عصر
من هستم ، و سایه ای بر دیوار ...
من هستم ، و اندیشه ای که در دورترین آبهای جهان غرق میشود
من هستم ، و پاهایی که در هراس لحظه ها می لرزد ...
و بارانی که ناگزیر می بارد...
وشب تمام سیاهی اش را برشانه های خسته من راه می رود ...
نوشته شده توسط بانوی مهتاب | نظرات دیگران [ نظر]