سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
یکشنبه 89 فروردین 15 , ساعت 12:14 عصر

میدانی که هیچوقت در زندگیم آدم صبوری نبودم!!!!! همیشه هر چه خواستم را بدست آوردم .

 آنقدر تلاش کردم تا به خواسته ها یم برسم ، خواسته های معقولی که حقم بودند .اما  یک خواسته بود که به آن نرسیدم ، آنهم تو بودی . نرسیدم  چون خواسته ام نا معقول بود و خواستنم نادرست . در مقابلت خیلی صبور بودم ، خیلی تحمل کردم . همه دیر آمدنهایت را ، زود رفتنهایت را ، بی خبر گذاشتنهای گاه و بیگاهت را ، توجیه هایت را ، همه چیزهایی که باعث رنجیدگی خاطرم میشدند . کافی بود فقط بیایی تا همه چیز فراموشم شود .چون دوستت داشتم خیلی هم زیاد ، فقط خدا میداند که چقدر دوستت داشتم آنقدر که حتی تصورش را هم نمیتوانی بکنی . فکر میکردم دوست داشتن باید اینگونه باشد بدون قید و شرط ، خالصانه ، صادقانه ... ولی انگار باز هم اشتباه کردم . تو اینگونه دوست داشتن را نمیخواستی ، حق هم داشتی برای این مدل دوست داشتن خیلی دیر بود .

تو میتوانستی هم مرا دوست بداری و هم بی خیال باشی  و خیلی خوب توازن میان این دو را برقرار کنی اما...

اما  من نمیتوانستم برای من فقط تو بودی که دوستت داشتم و به وجودت عشق میورزیدم . خیلی سعی کردم که به همه چیز قانع باشم ، به حق نداشته ام ، به سهم نداشته ام . اصلا حقی نبود ، سهمی نبود فقط میدانستم عشقی جاری شده و من باید دوستت داشته باشم . تو دوست داشتن به سبک خودت را میخواستی منهم اطاعت کردم سعی کردم همانگونه که میخواهی دوستت داشته باشم . فهمیدم که وقتی علاقه زیاد مایه دردسر باشد باید کمش کرد ، وقتی مدام نگرانت بودم و این نیز برایت مشکل آفرین بود آنرا هم کم کردم ، وقتی با من بودن برایت سخت بود از آنهم کاستم .

اما عزیز من ، وقتی من در انتظار تو بودم هیچ وقت به یاد نیاوردی که چقدر از انتظار متنفرم و تحملش چقدر برایم سخت است . هر چه خواستی همان کردم ، هر چه گفتی جوابم برای تو بود چون تو را میخواستم  باید انجامش میدادم  همانطور که متقابلا تو هم برایم انجام دادی ،آنطور که میتوانستی . رابطه ما خیلی زیبا بود ولی افسوس که توقع من بالا بود و تو نمیتوانستی خودت را درگیر خواسته های من کنی .

خواستم آنطور که میخواهی دوستت داشته باشم .

وای  خدای من......

 من به خاطر تو حتی نوع و اندازه دوست داشتنم را تغییر دادم ولی مگر میشود ، دوست داشتن که دست خود آدم نیست که بتوان به دلخواه کم و زیادش کرد و من فقط وانمود میکردم که کمتر دوستت دارم ، کمتر نگرانتم ، کمتر منتظرتم و ...!

وقتی گفتی دلت گرفته ، همین کافی بود که مطمئن شوم هنوز به همان اندازه سابق دوستت دارم ، به همان اندازه نگرانتم ، به همان اندازه دلم برایت بیتاب است  ، به همان اندازه چشمانم بیخواب است و به همان اندازه آرزو دارم در کنارت باشم . تو دلت گرفته بود و من اینجا در تب و تاب اینکه بتوانم دلتنگیت را رفع کنم . تو دلت گرفته بود و من اما بغض گلویم را .

من  فهمیدم که تمام تلاشهایم بیهوده بوده من نمیتوانم تو را جور دیگری دوست داشته باشم باید به همان سبک خودم عشق بورزم که آنهم برای تو غیر ممکن بود .

واقعا آسیب دیده ام ، خیلی رنج برده ام ، چقدرا زجر کشیده ام !!!باور کن بیشتر از ظرفیتم .

 نمیتوانستم بین عشقم و زندگی ام توازن و تعادل برقرار کنم ، باید یکی را فدای دیگری میکردم . عشقم را قربانی کردم و خودم را نیز،چون زندگی هر دویمان نجات پیدا میکرد .

حالا اما دیگر چیزی برای پنهان کاری نمیماند میتوانی شبها راحت سر بر بالش بگذاری و آسوده بخوابی بدون ترس ، بدون نگرانی ، بدون عذاب وجدان و بدون گلایه ای و شکایتی و ....

چقدر لحظات با تو بودن را دوست داشتم ، چقدر ثانیه هایی که صدایت را میشنیدم برایم عزیز بودند . هنوز یادم نرفته که با چه عشقی و چه ذوقی شروع کردیم .

حتی اگر قرار باشد چیزی به پایان برسد ترجیح میدهم دوستانه باشد . انگار آنروز رسیده است و من هنوز هم دوستت دارم ، هنوز هم برایم عزیزترینی . فکر میکنم این جدا شدن به صلاح هر دوی ما باشد ، رابطه ما از ابتدا اشتباه بود رابطه ای که هر دویمان میدانستیم پایان خوشی ندارد. به خاطر همه لحظات خوبی که به من بخشیدی ازت ممنونم ، به خاطر اینکه باعث شدی طعم عشق  را بچشم ازت ممنونم ، به خاطر اینکه در تمام این مدت  منو  و دوست داشتنمو  تحمل کردی ازت ممنونم .

 به خاطر همه چیز ، همه چیز ، حتی شکستنم ازت ممنونم .

خسته تر از آنم که بخواهم باز ادامه دهم . میروم تا فراموشت کنم .

کاش بتوانم ...

 



لیست کل یادداشت های این وبلاگ