اهل کاشانم.
روزگارم بد نیست.
تکه نانی دارم ، خرده هوشی ، سر سوزن ذوقی .
مادری دارم ، بهتر از برگ درخت .
دوستانی ، بهتر از آب روان .
و خدایی که در این نزدیکی است :
لای این شب بوها ، پای آن کاج بلند.
روی آگاهی آب ، روی قانون گیاه
اهل کاشانم
پیشه ام نقاشی است:
گاه گاهی قفسی می سازم با رنگ ، می فروشم به شما
تا به آواز شقایق که در آن زندانی است
دل تنهایی تان تازه شود .
چه خیالی ، چه خیالی ، ... می دانم
پرده ام بی جان است .
خوب می دانم ، حوض نقاشی من بی ماهی است .
. . . . .
هر کجا هستم ، باشم ،
آسمان مال من است .
پنجره ، فکر ، هوا ، عشق ، زمین مال من است .
چه اهمیت دارد
گاه اگر می رویند
قارچ های غربت ؟
من نمی دانم
که چرا می گویند : اسب حیوان نجیبی است ، کبوتر زیباست .
و چرا در قفس هیچکسی کرکس نیست.
گل شبدر چه کم از لاله ی قرمز دارد.
چشم ها را باید شست ، جور دیگر باید دید.
واژه ها را باید شست .
واژه باید خود باد ، واژه باید خود باران باشد
چترها را باید بست ،
زیر باران باید رفت .
فکر را ، خاطره را ، زیر باران باید برد .
با همه مردم شهر ، زیر باران باید رفت .
دوست را ، زیر باران باید دید.
عشق را، زیر باران باید جست .
زیر باران باید بازی کرد .
زیر باران باید چیز نوشت ، حرف زد . نیلوفر کاشت.
زندگی تر شدن پی درپی،
زندگی آب تنی کردن در حوضچه ی« اکنون » است .
رخت ها را بکنیم :
آب در یک قدمی است.
قسمت هایی از شعر صدای پای آب سهراب سپهری