آیینه چون شکست
قابی سیاه و خالی
از او به جای ماند
با یاد دل که آینه ای بود
در خود گریستم
بی آینه چگونه درین قاب زیستم...
آرام آرام غروب می کنم و تویی که نفسم نفست بود، رفتنم را فقط به نظاره ایستاده ای. و من در وادی خیال خود کودکانه خوشحالی تو را در تماشای غروبی زیبا، دل بسته ام. من مثل همان خورشیدی که در پگاه شعله ور شد،با نگاهی درخشید، اوج گرفت، گرمای وجودش را بی هیچ تمنایی ومنتی نثارکرد وآنگاه به سوی ناپدید شدن رفت هستم. آنگاه که آمدم لبریز بودم از حرارت و اشتیاق، لبریز بودم از گرمای عشق،لبریز از گرفتن حس دستی، لبریزاز آتشی فروزان در دل، لبریز از خواستن، لبریز از تمنا،لبریز ازخواهش، لبریز از هرچه خواستن هست. لبریز از همه چیز دوست داشتنی..
اما از یاد بردم که تو فقط در اوج خورشید گرمایش را می خواهی و آنگاه که گرمایش را حس کردی گویا دیگر گرمایش راآزار دهنده خواهی یافت، منهم آهسته آهسته در اوج گرمای دوست داشتن تو، راه به سوی شب هجران می پیمودم.گویا تمام سهم من از تو، این بود که گوشه ای بنشینی و غروبم را تماشا کنی! شاید با خود گفته ای چقدر تماشایی است غروب خورشیدی که روزی چند بار به خاطر تو می تابید و حالا دیگر گرمای دستانش هم دوامی نخواهد داشت.
دیگر نمی توانم بگویم بیا و بهانه ی طلوع ام باش،چون در میان من و تو فاصله هاست. آنقدر فاصله که من اگر ارتش کبوترها را سوی تو پرواز دهم در نیمه راه همگی می میرند! پس چگونه تو را تمنا کنم؟ دیگر بودنت هم درد غروب دائمی و حزن انگیزم راتسکین نخواهد داد.
دیگر در روزهای زمستانی نه امیدی،نه خواهشی، نه تمنایی، نه خواستنی، نه عشقی.نه حسرتی.نه دلشوره ای. نه بی قراری نه بیخوابی اصلا نه طلبی! دیگر دنبال قاصدک بهار هم نمی روم که خبری ندارد؛ تو هم بی خبر بمان، بی خبرکه رفته ای؟!
رمقی برای فریاد کشیدنم نیست جسمم اندازه روحم افسرده شد. قلبم همان اندازه سرد شده که دست هایم، مهر سکوتی بر لب، دردی بر دل و هجری تلخ بر یادم مانده است.می خواهم بروم، دستی دیگر را بفشارم اما نه، دلم فقط هوای رفتن به جایی را دارد؟؟؟