سه شنبه 89 فروردین 17 , ساعت 10:59 عصر
از این شب های بی پروا می ترسم
مرا در هاله ای از وهم
مرا در سایه می گیرند
من اندر بهت می لرزم
از این رویای بی انجام می ترسم . . .
من از پیدا شدن در حسرت چشمت
از این خاموشی رویای بی رنگت
من ازآن لحظه ی نایاب ، که عاشق می شوی با من
و لبخندی به رو داری
از این لحن پر استهزا
که وقت گفتن راز مگو داری
می ترسم
من از عاشق شدن در وادی رویا
من از بودن کنار تو تک و تنها
می ترسم
از این شب ها که من را سخت در آغوش می گیرند
از آن چشمان بی احساس و بی باکت
که می دزدند نگاه از من
که می دزدند مرا از من
و از سر هوش می گیرند
می ترسم
من از خفتن در این شب ها
وزین راهی که جز مردن گریزی نیست
آری ، سخت می ترسم
ولی ترسانم از ترسم
که وقت بودن با تو من این ترسیدنم را دوست می دارم
که در آغوش بی تابت من این لرزیدنم را دوست می دارم
و در اغوای بی رحم دو چشمانت
من این بی من شدن را دوست می دارم . . . !
نوشته شده توسط بانوی مهتاب | نظرات دیگران [ نظر]