پنج شنبه 89 فروردین 26 , ساعت 11:48 عصر
شبی از گوشه ی چشمم
غمی می ریزد از اشکم
و سیلی می شود ناگاه
و من در شب ، به زیر نور زرد ِ ماه
کمی می گویم از آیات دلتنگی
که ای خالق:
میان قلبهای سربی ِ سنگی
خدایی دیگر و دنیای دیگر گشته ام طالب!
زمستان است و بی برگی
و من از آتش ننگی
که جان خسته ام را می برد مرگی
دگر سیرم از این دنیای تکراری
بدم می آید از این مردم آزاری
به دستت عالمی دیگر بکن جاری
پر از عشق و وفاداری
خداوندا بکن کاری
که من سیرم ز رنج و غصه و دنیای تکراری
غمی می ریزد از اشکم
و سیلی می شود ناگاه
و من در شب ، به زیر نور زرد ِ ماه
کمی می گویم از آیات دلتنگی
که ای خالق:
میان قلبهای سربی ِ سنگی
خدایی دیگر و دنیای دیگر گشته ام طالب!
زمستان است و بی برگی
و من از آتش ننگی
که جان خسته ام را می برد مرگی
دگر سیرم از این دنیای تکراری
بدم می آید از این مردم آزاری
به دستت عالمی دیگر بکن جاری
پر از عشق و وفاداری
خداوندا بکن کاری
که من سیرم ز رنج و غصه و دنیای تکراری
نوشته شده توسط بانوی مهتاب | نظرات دیگران [ نظر]