سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
شنبه 89 اردیبهشت 11 , ساعت 2:44 عصر

امروز وقت کردم و تونستم سری به آرشیو وبلاگم بزنم

هر برگشو که ورق زدم خاطرات دور و شیرین و گاهی غریب به ذهنم هجوم آورد که منو با خودش به دنیای اون روزا برد.پیش خودم فکر کردم چند سال دیگه هم ، اگه زنده بودم و ابن وبلاگ هم پایدار موند ، وقتی برگه های امروز رو ورق بزنم چه حس و حالی خواهم داشت!خوشحالم میشم و خاطرات شیرینی تو خونه های ذهنم می شینه و دلتنگ این روزا میشم  یا با خوندن شعر هائی که همه اش از سر دلتنگی و تنهائی ان بازم چشمام بارونی میشن و دلم میگیره .

امروز همینجور که آرشیو وبلاگمو می دیدم رفتم به فروردین و اردیبهشت پارسال.عجب روزهائی بودن .یه جورائی فارغ از همه چیز بودم . در استراحت کامل به سر میبردم و هیچ دغدغه فکری نداشتم .چشمم افتاد به شعر خداحافظ . یادم اومد چرا اون روز این شعرو گذاشتم تو وبلاگ . از دوستی قدیمی و به ظاهر صمیمی ناراحت شده بودم و دل بریده.

گر چه اون سعی میکرد سراغی ازم بگیره اما اونقدر ازش دلگیر بودم که حتی نمیتونستم قبول کنم که احوالمو جویا بشه.حالا که خوب فکر میکنم می بینم راست میگن که عبور و مرور زمان حلال خیلی یا حتی ، همه مشکلات و مسائله.اون روزها با اینکه فکر می کردم آرامش دارم اما این مسئله شده بود بزرگترین دغدغه روحم و چه روزها و چه شبهائی که بش فکر نکردم و همه چی زندگیمو در گیرش نکردم .حالا بعد از گذشت حدود یک سال ، هنوزم میدونم که اون دوست دورادور  احوالمو میگیره ، حتی مراقبمه و ازم خبر داره ، میدونم که حتی به اینجا هم میاد و مطالبمو میخونه ،میدونم حتی با اسم دیگه ای برام نظر میذاره ،میدونم که فکر میکنه من هنوز به شدت اون روزا دلخورم و ناراحت ، اما حقیقتش دیگه الان برام خیلی مهم نیست.اون کاری که کرد و اون عملی که مرتکب شد تا من اونجور بِبُرم و دلم بشکنه مال اون روزا بود. الان دیگه زیاد بش فکر نمیکنم .شکسته های دلم یه جورائی ترمیم شد یعنی زمان ترمیمش کرد . گاهی یادش میافتم ،یاد خاطرات و روزهای قشنگی که باهم داشتیم اما زمان به من کمک کرد که خیلی چیزا در درونم سرد بشه و فراموش.الان هم یادش میکنم توی دلم و توی فکرم الانم به لحظات  خاطره انگیز اون روزا فکر میکنم به عکسائی که با هم داشتیم نگاه میکنم اما دیگه گریه نمیکنم دیگه تو دلم ازش شکوه و گلایه نمیکنم .دیگه انگاری ازش ناراحتم نیستم.دیگه بخشیدمش . میدونم که نگرانم بود و نگران اینکه نتونم ببخشمش . آخه یه بار بش گفتم که هیچوقت نمی بخشمت ،اما من الان دیگه ازش ناراحت نیستم و گذشتم . تو همه مقدرات خدا حکمتی هست .اون روز معنی مصلحت خدا رو تو جدائی از  این دوست قدیمی نفهمیدم یا نخواستم که بفهمم اما حالا خوب میدونم صلاح و مصلحت خدا رو.فکرشو که میکنم ،اگه این روزا تو این هجوم مشکلات و تو این دغدغه ها و تو این دلتنگی ها  ، اگه  بودش و مثل اون روزا محرم خیلی چیزا بود معلوم نبود،  زندگی ، منو به چه مسیری ببره و این ماجرا به کجا ختم بشه. دوست من ، با اینکه خیلی برام عزیز بودی و هستی ، اما خدارا شکر  میکنم که نیستی و نمیبینی چه باری رو تحمل میکنم و چه روزائی رو میگذرونم وگرنه باز دوباره یکی از اون پیشنهادهای نابتو بم میدادی و معلوم نبود من قبول نکنم!!!!!!!!!!

شعر خداحافظ  و که خوندم بازبه دلم نشست میخوام دوباره بنویسمش اما این دفعه خداحافظ  برای کسی که سالیان سال خداحافظی بینمون یه جدائی کوتاه چند ساعته بود تو طول روز و باز با سلامی بودنمون با هم شروع میشد اما حالا این خداحافظ دیگه به معنای دوری چند ساعته نیست و خدا میدونه بعد این خداحافظ ما دیگه همو ببینیم ، نبینیم ، سلامی باشه یا نباشه!!!فقط خدا میدونه بعد از این خداحافظ سرنوشت هر کدوم از ما رو به کدوم سمت و کدوم مسیر ببره..

ای آفتاب ِ به شب مبتلا ، خدا حافظ

غریب واژه دیر آشنا ،خدا حافظ

به قله ات نرسانید بخت کوتاهم

بلند پایهء بالا بلا ،خدا حافظ

تو ابتدای خوش ماجرای من بودی

ای انتهای بدِ ماجرا ،خدا حافظ

به بسترت نرسیدند کوزه های عطش

سرابِ تفتهء چشمه نما ، خدا حافظ

« میان ماندن و رفتن درنگ می کُشَدَم »

بگو سلام بگویم - و یا خدا حافظ -

اگر چه با تو سرشتند سرنوشت مرا !!

ولی برای همیشه تو را ، خدا حافظ



لیست کل یادداشت های این وبلاگ