سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
دوشنبه 89 اردیبهشت 13 , ساعت 1:5 عصر

دیر زمانیست که شعرهای من دیگر سپید نیست ...

سپید را سیاه کردن از آنِ  منست و نگاه ناتمام از تو .....

دل سپردن از منست و برف شدن و باریدن از تو ......

صدا از منست و سکوت از تو و انتظار ....

چه سهمگین است انتظار کسی یا چیزی را کشیدن که حتی نمی دانی کیست یا چیست ؟‌!

از کدام در وارد می شود و از کدام جاده سر می رسد ؟ ...

تنها سپری کردن ایام به امید واهی یک طلیعه ،‌یک اشعه ،‌یک دریچه ...

اکنون که در غایت خستگی به این احساس رسیده ام با تو جاودانه ترین زمزمه می کنم :

 خداوندگار من ! ای خالق هستی بخش ،  جاودان ِجاودانه خواه !

 ‌آغوشت را باز کن که روح بیقرار من تشنه آرام یافتن است و هیچ چیز و هیچ کسی  مرا سرگرم نمی کند جز خیال و اوهام که به تباهی می کشاندم ...

خدایا در گرداب ساکت فراموشی گرفتار سایه های وهم گشته ام بی حضور « هیچ کس »

حتی ! پریشانی روزها وشبهای من بیش از گذشته روح فرسوده مرا شلاق می زند ..

کجاست دشت زیبایی که نشانش می دهند ؟

کجاست پله های آسانی و کجا رفت دست ماندگار دوست ...



لیست کل یادداشت های این وبلاگ