امشب دلم تنگه ، امشب اومدم بنویسم .نمیدونم از چی و از کی ؟ دلم پراز گلایه است و شکایت .دلم گرفته از همه ،از همه کسائی که میشناسمشون و نمیشناسمشون.حتی از غریبه ها.از آدمای غریبه تو خیابون و کوچه هم دلم گرفته . خسته و بیحال و کسل ، بعد از یه مریضی دو سه روزه که همون یه ذره انرژی ته مونده جسممو به تحلیل برد ، حالا دیگه فکرم هم متشنجه و آشفته.امروز موندم خونه و در ظاهر استراحت کردم اما در باطنم چه غوغائی بود فقط خودم میدونم و خدای خودم. امروز هر چی بیشتر فکر کردم کمتر به نتیجه رسیدم .امروز از همه دلم گرفت حتی از کسائی که فکر میکردم و میکنم خیلی برام عزیزند و مهم .حتی از کسائی که بودنشون بم امید میده و دلم با یادشون گرمه.اصلا امروز و امشب طبیعی نبودم و نیستم .خدا هم تموم غم و غصه های بنده هاشو یک جا جمع کرده و سرازیر کرده رو دل من خسته.
دلم هوای بارون کرده . کاش بارون می اومد ، کاش میشد برم ، برم و سر بذارم به یه جاده نا شناختهء بی انتها .به یک راه نا معلوم که هیچ کسیو اونجا نبینم .هیچ آشنائی ، نه حتی هیچ غریبه ای هم ، سر راهم قرار نگیره .
چرا دل شکستن و دل بریدن و پشت پا زدن برای ما آدما عادی شده؟ چرا خیلی راحت دل میبندیم و خیلی راحت دل میکنیم ؟چرا به سختی بنا می کنیم و میسازیم اما به راحتی خرابش میکنیم؟ چرا؟چرا؟ چرا و چرا هائی که مدتهاست تو ذهن خسته ام نشسته اما دریغ از یه جواب ، دریغ از پاسخی که پیدا کنم و حداقل کمی منو قانع کنه!!!!!زندگی چقدر بیخود شده.کی میگه زندگی قشنگه ؟ این همه مشکل ، این همه گرفتاری و دغدغه .کجای این زندگی آرامش هست که آدما زیبائیشو ببینن؟!!! اصلا مگه زیبائی هم داره این زندگی؟