سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
چهارشنبه 89 اردیبهشت 15 , ساعت 9:47 صبح

التماست نمی کنم!

هرگز گمان نکن که این واژه را

در وادی آوازهای من خواهی شنید!

تنـــها می نویسم :« بیـــــــــا »

بیا و لحظه ای کنار فانوس نفس های من آرام بگیر!

نگاه کن !

ساعت از سکوت ترانه هم گذشته است!

اگر نگاه گمانم به راه آمدنت نبود

ساعتی پیش

این انتـــظار شـــبانه را به خلوت ناب خواب های تو می سپردم!

حالا هم به چراغ همین کوچه ی کوتاه مان قسم!

بارش قطره ای از ابر بارانی نگاهم کافیست

تا از تنگه ی تولد تـــرانه طلوع کنی!

اما ...

تـــــو را به جان نفس های نرم کبوتران همراه نشین !

بیا و امشب را

بی واسطه ی سکسکه های گریه کنارم باش!

مگر چه می شود

یکبار بی پوشش پرده ی باران تماشایت کنم؟!؟



لیست کل یادداشت های این وبلاگ