یکشنبه 89 اردیبهشت 26 , ساعت 12:12 صبح
نمی دانم چرارفتی
نمی دانم چرا شاید خطا کردم
و تو بی آنکه فکر غربت چشمان من باشی
نمی دانم کجا، تاکی، برای چه،
ولی رفتی
و بعد از رفتنت باران چه معصومانه می بارید
و بعد از رفتنت یک قلب دریایی ترک برداشت
و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خاکستری گم شد
و گنجشکی که هر روز از کنار پنجره با مهربانی دانه بر می داشت
تمام بالهایش غرق در اندوه غربت شد
و بعد از رفتن تو آسمان چشم هایم خیس باران بود
و بعد از رفتنت انگار کسی حس کرد من بی تو تمام هستی ام از دست خواهد رفت
کسی حس کرد من بی تو هزاران بار در هر لحظه خواهم مرد
و بعد از رفتنت دریا چه بغضی کرد
کسی فهمید تو نام مرا از یاد خواهی برد
و من با آنکه می دانم تو هرگز یاد من را با عبور خود نخواهی برد
هنوز آشفته چشمان زیبای توام
برگرد!
با تشکر از دوست خوبم مهسا برای ارسال شعر برگرد
نوشته شده توسط بانوی مهتاب | نظرات دیگران [ نظر]