دوشنبه 89 خرداد 10 , ساعت 10:56 عصر
مدتیه از اعتراف کردن طفره می رم.
اعتراف به اینکه تنهایی وحشتناکی روی زندگیم سایه انداخته.
به اینکه دستهام مثل همیشه سردن و نبودن دستهای گرمی ، دیوونه ام می کنه.
اعتراف به اینکه نگاه های پر از سوال و گاهی پر ترحم آدمهای دوروبرم حالمو بهم می زنه.
به اینکه یکی سعی کنه جای خالی کسیو پر کنه? بالا می یارم.
اما اعتراف می کنم به اینکه بر خلاف چیزی که این چند وقت رفتار می کنم? نمی تونم نبودنشو باور کنم.
به اینکه همیشه نگرانم و تو این لحظه ها مثل همیشه تسبیح تبرک شده به شمارش می افته برای ذکر دعا.
چند وقتیه من موندمو هوای دم کرده و گاه ابری بهار و گریه هام زیر بارون خدا که گه گداری از آسمون شهرم برای چند ثانیه می باره و دل بیقرارم و بیقرارتر میکنه.
نوشته شده توسط بانوی مهتاب | نظرات دیگران [ نظر]