سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
دوشنبه 89 خرداد 10 , ساعت 11:17 عصر
 

این مثنوی حدیث پریشانی من است

بشنو که سوگنامه ویرانی من است



امشب نه این که شام غریبان گرفته ام

بلکه یمن آمدنت جان گرفته ام



گفتی غزل بگو، غزلم شور و حال مرد

بعد از تو حس شعر فنا شد خیال مرد



گفتم مرو که تیره شود زندگانیم

با رفتنت به خاک سیه می نشانیم



گفتی زمین مجال رسیدن نمی دهد

بر چشم باز فرصت دیدن نمی دهد



وقتی نقاب محور یکرنگ بون است

معیار مهر ورزیمان سنگ بودن است



دیگر چه جای دلخوشی و عشق بازی است

اصلا کدام احمق از این عشق راضی است ؟



این عشق نیست فاجعه قرن آهن است

من بودنی که عاقبتش نیست بودن است



حالا به حرفهای غریبت رسیده ام

فهمیده ام که خوب تو را بد شنیده ام



حق با تو بود از غم غربت شکسته ام

بگذار صادقانه بگویم که خسته ام



بیزارم از تمام رفیقان نا رفیق

اینها چقدر فاصله دارند تا رفیق



من را به ابتذال نبودن کشانده اند

روح مرا به مسند پوچی نشانده اند



تا این برادران ریا کار زنده اند

این گرگ سیرتان جفا کار زنده اند



یعقوب درد می کشد و کور می شود

یوسف همیشه وصله نا جور می شنود



اینجا نقاب شیر به کفتار می زنند

منصور را هر آینه بر دار می زنند



اینجا کسی برای کسی کس نمی شود

حتی عقاب در خور کرکس نمی شود



جایی که سهم مرد به جز تازیانه نیست

حق با تو بود ، ماندنمان عاقلانه نیست


* * *

ما می رویم چون دلمان جای دیگر است

ما می رویم هر که بماند مخیر است



ما می رویم گر چه ز الطاف دوستان

بر جای جای پیکرمان زخم خنجر است



دلخوش نمی کنیم به عثمان و مذهبش

در دین ما ملاک مسلمان ابوذر است



ما می رویم مقصدمان نا مشخص است

هر جا رویم بی شک از این شهر بهتر است



از سادگیست گر به کسی تکیه کرده ایم

اینجا که گرگ با سگ گله برادر است



ما می رویم ماندن با درد فاجعه است

در عرف ما نشستن یک مرد فاجعه است


* * *

دیریست رفته اند امیران قافله

ما مانده ایم ، قافله پیران قافله



اینجا اگر چه باب من و پای لنگ نیست

باید شتاب کرد مجال درنگ نیست



بر درب آفتاب پی باج می رویم

ما هم بدون بال به معراج می رویم


لیست کل یادداشت های این وبلاگ