امروز کسی به من می گوید چیزی را در گوش های جا گذاشته ام . نمی دانم شاید یک حس .حسی که نمی توان به آن تملک داشت. تملکی که باعث نابودی آنچه در تلاش نگهداریش هستی میشود . جو هر عشق آزادی است . اما دل قانون نمی شناسد .
شاید این آخرین کلمات من باشد . شاید من باشم تو نباشی شاید تو باشی اما حوصله ای نباشد .
تو این روزها ی خوب زندگی من پر از توست معنا جایگاه خودش را پیدا کرده . من امروز می خواهم کلماتم بوی تو را بدهند .بی تو کوچه دل من بن بست است .
امروز لغت درخور نمی یابم . من امروز در تلاطمم . در تردید یک پاسخ ساده به پرسشم .امروز از جاذبه ها گریزانم .
می خواهم دستهایم بی پروا بالا ببرم و روبروی ماه شعر بخوانم . دلم امروز در آرزو های نیمه تمام کودکی ام و در اشغال لبخند توست .من امروز خسته ام از این همه کلماتی که به مدد خیال من معنا پیدا می کنند .من تا کی باید زیر سایه خیال غم ها را به مروارید بدل کنم .
انصاف نیست که دلم را به خاطر زمان به انتها برسانم .ای کاش می توانستم تمام باغ های زمینی را در یک سبد جمع کنم و تقدیم تو نمایم .
من دوست دارم در حوالی تو زندگی کنم و تو را حس نمایم دوستت دارم دوست خوب من .