دوشنبه 89 خرداد 17 , ساعت 9:59 عصر
این باران است که پر شتاب بر شیروانی نیمه شب می بارد یا دل شاعر من ؟ این روح خسته اشیاست
که در فاصله عشق و آینه متوقف شده است یا دستهای من؟
امشب یاد تو ، دلم را به تپش می اندازد . نمی دانم قلب کوچک مرا در کنار کدامین درخت چال کرده ای ؟
نمی دانم خاطراتم را با تو روی کدامین طاقچه جا گذاشته ام ؟
من گلهای باران خورده را دوست دارم . بیایید مرا به خلوت مکاشه ببرید .از این همه سربی ها خسته
شدم .از گلهایی که محدوده گلدان را نمی شناسند خسته شدم . خسته ام از این حروف ساکتی که جز
به مدد تخیل من معنا نمی یابد . خسته ام از مداد ها که هرگز به تنهایی حرفی برای گفتن ندارند و خسته ام .
بگذار خاکستراین روح خاکستری را به دست عشق بسپارم .
نوشته شده توسط بانوی مهتاب | نظرات دیگران [ نظر]