دوشنبه 89 مرداد 18 , ساعت 10:13 صبح
چنان دل کندم از دنیا که شکلم شکل تنهایست
ببین مرگ مرا در خویش که مرگ من تماشایست
مرا در اوج می خواهی تماشا کن،تماشا کن
دروغین بودم از دیروز،مرا امروز تو حاشا کن
فقط اسمی به جا مانده از آنچه بودم و هستم
دلم چون دفتر خالی،قلم خشکیده در دستم
گره افتاده در کارم،به خود کرده گرفتارم
به جز در خود فرو رفتن،چه راهی پیش رو دارم؟
رفیقان یک به یک رفتند،مرا با خود رها کردند
همه خود درد من بودند،گمان کردند که همدردند
شگفتا از عزیزانی که هم آواز من بودند
به سوی اوج ویرانی پل پرواز من بودند
در این دنیا که حتی مرگ نمی گرید به حال ما
همه از من گریزانند، توهم بگذر از این تنها
نوشته شده توسط بانوی مهتاب | نظرات دیگران [ نظر]