برگشتم شرکت .با چشمانی خیس از اشک و بارون.
حوصله کار ندارم. همکارام هم وقتی حال و هوامو می بینن انتظاری ازم ندارن.میذارن به حال خودم بمونم. اینجا تا حدی آروم نگهم میداره .به همین خاطر دوباره برگشتم به وبلاگم و رفتم صفحات بهار و تابستونشو ورق زدم.شاید چون میخواستم ببینم اون موقع بیقرارتر بودم یا الان.
رسیدم به صفحه ای که نوشته بودم والله که شهر بی تو مرا حبس می شود. متنش اینه :
مدتیه از اعتراف کردن طفره می رم.
اعتراف به اینکه تنهایی وحشتناکی روی زندگیم سایه انداخته.
به اینکه دستهام مثل همیشه سردن و نبودن دستهای گرمی ، دیوونه ام می کنه.
اعتراف به اینکه نگاه های پر از سوال و گاهی پر ترحم آدمهای دوروبرم حالمو بهم می زنه.
به اینکه یکی سعی کنه جای خالی کسیو پر کنه? بالا می یارم.
اما اعتراف می کنم به اینکه بر خلاف چیزی که این چند وقت رفتار می کنم? نمی تونم نبودنشو باور کنم.
به اینکه همیشه نگرانم و تو این لحظه ها مثل همیشه تسبیح تبرک شده به شمارش می افته برای ذکر دعا.چند وقتیه من موندمو هوای دم کرده و گاه ابری بهار و گریه هام زیر بارون خدا که گه گداری از آسمون شهرم برای چند ثانیه می باره و دل بیقرارم و بیقرارتر میکنه.
حالا دیگه از اعتراف کردن هم طفره نمیرم. اعتراف به اینکه تنهائی داره دیوونه ام میکنه.دیوونه به معنای واقعی.تنهائی داره از پا درم میاره. هنوزم خیلی رفتارها و برخوردها و دلسوزی ها ی بی جا حالمو به هم میزنه ومیخوام دور شم.برم . از همه چی بگذرم از خودم از زندگی یکنواخت و از این همه مردم به ظاهر مهربون و دلسوز و به باطن ؟؟؟؟
حالا دیگه بهار نیست .پائیزه. وای شش ماه گذشت واااای . هوا دیگه دم نداره.سوز و سرما از راه رسید و داره خودی نشون میده .هنوزم دلم بارونیه و بی قرار.