شنبه 89 دی 25 , ساعت 7:10 عصر
خورشیدِ پشتِ پنجرهی پلکهای من
من خستهام! طلوع کن امشب برای من
من خستهام! طلوع کن امشب برای من
میریزم آنچه هست برایم ،،به پای تو
...حالا بریز هستی خود را به پای من
وقتی تو دلخوشی، همهی شهر دلخوشند
...خوش باش هم به جای خودت هم به جای من
تو انعکاسِ من شدهای... کوهها هنوز
تکرار میکنند تو را در صدای من
آهستهتر! که عشق تو جُرم است، هیچکس
در شهر نیست باخبر از ماجرای من
شاید که ای غریبه تو همزاد با منی
من... تو... چهقدر مثل تو هستم! خدای من!!
نوشته شده توسط بانوی مهتاب | نظرات دیگران [ نظر]