دوشنبه 89 بهمن 18 , ساعت 12:3 عصر
رفتنت را با هزاران ذکر هرگز باور کردم
ندیدنت را با تنهایی هایم در هم آمیختم
و به غربت رسیدم . . .
طعم شیرین خنده هایت را در رویا می چشیدم . . .
اما . . . رفنتنت بهر چه بود که حالا باز گشته ای ؟
من چگونه می توانم به چشمان رویا آلودم
صداقت دیدنت را ابراز کنم ؟
قلبم ، عمرم و چشمانم به دیدن تو در رویا عادت کرده اند
رویای من . . .
* * *
سکوت لحظه های سردم را
تنها ترنم نوای تو می توانست بشکند
همه لحظه های گرمم
و تمامی سکوتهای سردم را به تو مدیونم
با شکستن حباب آرزوهایم
قفلی را بر دروازه قلبم کوبیده ای
قفلی که تنها با نگاه تو می توانست دوباره گشایش یابد
حال دروازه قلبم را گشوده ام اما . . .
اما چه کسی توان رویارویی با قلب شکسته و پاره پاره ام را داراست ؟
* * *
گذر زمان را با تو کامل حس کرده ام
از کودکی با گذر زمان آشنا بودم
اما لحظه را با تو شناخته ام
و حالا هر لحظه به لحظات آموخته هایم فکر می کنم . . .
* * *
می خواهم برایت مرهمی باشم !
برای آن نگاه خسته ای که می دانم
امیدش به لبخندی ست
می خواهم برایت لبخند باشم !
برای آن دلی که از امید ، خالی ست
می خواهم دست هایت را در دست های آسمان بگذارم
تا باور کنی آسمان هم ، برای تو آغوش می گشاید !
من تو را مرهمی خواهم بود
گرچه . . . دلی دارم که نیازمند یک مرهم است
* * *
نور دلیل تاریکی بود
و سکوت دلیل خلوت
تنها عشق بی دلیل بود
که تو دلیل آن شدی !
ندیدنت را با تنهایی هایم در هم آمیختم
و به غربت رسیدم . . .
طعم شیرین خنده هایت را در رویا می چشیدم . . .
اما . . . رفنتنت بهر چه بود که حالا باز گشته ای ؟
من چگونه می توانم به چشمان رویا آلودم
صداقت دیدنت را ابراز کنم ؟
قلبم ، عمرم و چشمانم به دیدن تو در رویا عادت کرده اند
رویای من . . .
* * *
سکوت لحظه های سردم را
تنها ترنم نوای تو می توانست بشکند
همه لحظه های گرمم
و تمامی سکوتهای سردم را به تو مدیونم
با شکستن حباب آرزوهایم
قفلی را بر دروازه قلبم کوبیده ای
قفلی که تنها با نگاه تو می توانست دوباره گشایش یابد
حال دروازه قلبم را گشوده ام اما . . .
اما چه کسی توان رویارویی با قلب شکسته و پاره پاره ام را داراست ؟
* * *
گذر زمان را با تو کامل حس کرده ام
از کودکی با گذر زمان آشنا بودم
اما لحظه را با تو شناخته ام
و حالا هر لحظه به لحظات آموخته هایم فکر می کنم . . .
* * *
می خواهم برایت مرهمی باشم !
برای آن نگاه خسته ای که می دانم
امیدش به لبخندی ست
می خواهم برایت لبخند باشم !
برای آن دلی که از امید ، خالی ست
می خواهم دست هایت را در دست های آسمان بگذارم
تا باور کنی آسمان هم ، برای تو آغوش می گشاید !
من تو را مرهمی خواهم بود
گرچه . . . دلی دارم که نیازمند یک مرهم است
* * *
نور دلیل تاریکی بود
و سکوت دلیل خلوت
تنها عشق بی دلیل بود
که تو دلیل آن شدی !
نوشته شده توسط بانوی مهتاب | نظرات دیگران [ نظر]