یکشنبه 89 اسفند 1 , ساعت 9:59 صبح
در بهار زندگی احساس پیری می کنم بس که بد دیدم ز یاران به ظاهرخوب خود در به رویم بسته ام از این و از آن خسته ام ای خدای آسمان بهتر تو میدانی که من شمع بودن ذره ذره آب گشتن تا به کی
با همه آزادگی فکر اسیری می کنم
بعد از این بر کودک دل سخت گیری می کنم
من به جمع آشیان پاشیدگان پیوسته ام
بارها در راه او تا پای جان بنشسته ام
راه پر خاشاک را آرام رفتن تا به کی....
نوشته شده توسط بانوی مهتاب | نظرات دیگران [ نظر]