امشب خیلی اتفاقی مجبور به دیدن فیلم فاصله شدم. خیلی اهل فیلم نیستم اونم از این نوع و سبکِ بازی.البته سوای بازی فرامرز قریبیان. واقعا یه جورائی مجبور به دیدنش شدم و مضمون فیلم اگر چه به نظرم کمی تا قسمتی بیشتر از کمی رویائی و به قول بچه ها خالی بندی بود اما ، موضوع اصلی اش منو به فکر برده. "خیانت" و بعد هم انتقام . اینم یه جورش بود دیگه . اصلاٌ به من چه ؟
بازم فکرای جور واجور تو مغزم دارن می چرخن . دیدن این فیلم ذهنمو آشفته کرد. میخواستم از صبح خوبی که شروع کرده بودم بنویسم اما متاسفانه شب اون صبح خوب با دیدن فیلم فاصله خراب شد. حالا بگذریم که آخرش جوری تموم شد که به دلم نشست .یعنی انتقامش به دلم نشست .
امروز صبح وقتی طبق معمول هر روز اومدم اینجا که کامنتهای دوستامو بخونم یکی از همراهان خوب مطالب من اومده بود و نظری برام گذاشته بود.با دیدن کامنتش به وبلاگش رفتم و پُست جدیدشو خوندم . شعری نوشته بود که قبلا هم خونده بودمش اما امروز شاید نیم ساعتی ذهنمو قفل کرد و باعث شد چندین و چند بار بخونمش . (میخوام شعرشو اینجا بنویسم واسه همین ، همینجا ازش اجازه می گیرم)
اون پست و اون شعر تا ظهر و حتی تا عصر منو در گیر خودش کرد تا جائی که عصر وقتی اومدم خونه اونقدر تأثیر خودشو گذاشته بود که برم سراغ کتابخونه ام و کتاب صادق هدایت رو بردارم که دوباره بخونمش. هنوز چند صفحه ای اشو نخونده بودم،.که توفیق اجباری پیش اومد و یکی از دوستام اومد که منو از تنهائی در بیاره و نشستیم فیلم فاصله رو که به قول خودش از سوپر سر کوچه خریده بود دیدیم.الانم نیم ساعتی میشه که رفته و من بی قرار بودم بیام اینجا و بنویسم .بنویسم که دوست خوب و همراه مهربون من ، آدما هم عوض میشن هم تغییر میکنن .و من مدتهاست دارم تمرین میکنم که تغییر کنم و یا شاید حتی عوض بشم . میدونم که میدونی گاهی عوض شدن آدما چه تاوان سنگین و بدی داره !!!
الان خیلی اتفاقی ترانه ی آدمای خانم گوگوش اومد تو ذهنم .مدتها روش زوم کرده بودم و به شدت بش گوش میکردم مخصوصا این تیکه اش
" آدما آخ آدمای روزگار چی میمونه از شما ها یادگار"
یادمه اون روزها این بیتشو نوشته بودم و چسبونده بودم به دیوار پشت سرم تو اتاقم .هر کی میخوندش میگفت معنی این بیت شعر آدمو به فکر می بره و من خیلی زیاد به معنی اش فکر کردم که واقعا از آدما چی یادگاری میمونه؟ اصلا چی می مونه ؟چرا گاهی تغییر کردنا و عوض شدنا به بهای از هم پاشوندن همه چی رقم میخوره و چرا گاهی بعضی تغییر کردنا و عوض شدنا جز کینه و نفرت چیزی تو دلا باقی نمیذاره؟؟ خوب میفهمم معنی نفرت و انزجاری که گفته بودیو .
خوب می فهمم.
غریب و گنگ و بی فریاد، اجاقی سرد و خاموشم
نفس هام سرد و یخ بسته، زمستونه تو آغوشم
یه روز تو سینه ی سردم هزارون شعله برپا بود
تنم فانوس شب سوز شبای سرد یلدا بود
یه شب بادی غریب اومد
تا صبح بارون به من بارید
نمیشد باورم اما
چشام خاموشیمو میدید
منو خاموش می کرد بارون
می برد خاکسترامو باد
چشام در انتظار اشک
لبام در حسرت فریاد
حالا خالی تر از خالی
اجاقی سرد و خاموشم
نفس هام سرد و یخ بسته
زمستونه تو آغوشم
اجاقی خالی و خاموش مث یه قلب بی خونه
یک با دست آفتابیش تو رگ هام خون می جوشونه
می دونم شعله ور می شم می سوزونم زمستونو
می گیرم با سر انگشتام همه نبضای لرزونو
تا تونستم از حرف "که" استفاده کردم .اینم یه نوع نگارشه که برمیگرده به ساعت و سر درد و ذهن درهم برهم