سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
شنبه 90 مرداد 22 , ساعت 2:0 صبح

پاییز مسافر بود

من تا آسمان را نگاه کردم، تا ساعتم را کوک کردم

من تا گل‌های پیرهن را از رویا و روز و شب رها کردم

رفت

دیگر به باران ایمان داشتم

نه سیبی در بشقاب بود

و نه تکه‌ای از آسمان آبی را در میان ملافه‌های سفید

جای می‌داد

پاییز رفت

با پاییز رفته بود

پاییزهایی دیگر آمدند

مرا پیر کردند و رفتند . . .

بر تنم زخم پاییز دهان می‌گشود

صدای برگ‌ها را با صدای قلبم

گاهی اشتباه می‌گرفتم

دیگر در پیرهن و شب گم می‌شدم

هر کس مرا صدا می‌کرد

به بیرون از پاییز دعوتش می‌کردم

بیرون از پاییز باد بود

نقشی از پیرهن بود که در باد پاییز با صاحبش گم شد

سنگ‌ها در پاییز از صدای پای من

شکسته می‌شدند و عتیقه می‌شدند

اما چه سود:

پیرهن الوان وقتی در پاییز بر درختان سرو شیراز ماند

و سپس با درختان سرو در زمان که دهان گشوده بود

نیست شد

چه کسی شهادت می‌دهد:

که من دوستش داشتم

و کبوتران می‌توانستند بی‌دغدغه و بی‌دانه در دستانش پناه بگیرند

کسی باور نمی‌کند لبخندش می‌توانست

پلی باشد که جمعه را به همه روزهای هفته

پیوند بزند

از این جمعه به آن شنبه . . .

 

پ ن : گیج و گمم به خدا . چه شبی بود دیشب . عجب جمعه ای بود امروز .

         قلب من از صدای تو چه عاشقانه کوک شد

         تمام پرسه های من کنار تو سلوک شد.

        عذاب میکشم ولی عذا ب من گناه نیست

        وقتی شکنجه گر توئی شکنجه اشتباه نیست



لیست کل یادداشت های این وبلاگ