دست بردار از این هیکل غم
که ز ویرانی خویش است آباد
دست بردار که تاریکم و سرد
چون فرو مرده چراغ از دم باد
دست بردار ز تو در عجبم
به در بسته چه می کوبی سر
نیست می دانی در خانه کسی
سر فرو می کوبی باز به در
زنده این گونه به غم
خفته ام در تابوت
حرف دارم در دل
می گزم لب به سکوت
دست بردار که گر خاموشم
با لبم هر نفسی فریاد است
به نظر هر شب و روزم سالی است
گر چه خود عمر به چشم باد است
رانده اندم همه از درگه خویش
پای پر آبله لب پر افسوس
می کشم پای بر این جاده پرت
می زنم گام بد این را عبوس
پای پر آبله دل پر اندوه
از هی می گذرم سر در خویش
می خزد هیکل من از دنبال
میدود سایه من پیشاپیش
می روم با ره خود
سر فرو چهره به هم
با کسم کاری نیست
سد چه بندی به رهم؟
دست بردار! چه سود آید بار
از چراغی که نه گرماش ونه نور؟
چه امید از دل تاریک کسی
که نهادندش سر زنده به گور؟
می روم یکه به راهی مطرود
که فرو رفته به آفاق سیاه
دست بردار ازین عابر مست
یک طرف شو منشین برسر راه