سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
سه شنبه 87 تیر 18 , ساعت 10:57 صبح

گمان می کرد ، روز آخر دیدار ما آن روز بهاری است!

- و شاید من خودم هم این چنین بودم !

پذیرایت شدم ، با بوسه و لبخند

تنت چون دیدگانت سرد

و احساس گریزی بی امان در چشم تو پیدا.

غروری سهمگین و وحشت آور بود،

که از چشم تو می بارید

و من با خویشتن گفتم:

« چگونه این غرور شرمگین‌ را بوسه باید داد؟! »

- که سیمای غرورم سهمگین تر از غرورت بود -

« تو را من دوست می دارم ! »

و با این جمله دیوار غرورم را شکستم من.

تمام داستان این بود.

« تو را من دوست می دارم))

توهم آیا مرا »

اما

سؤالم چشم در راه جوابت ماند...

و تنها پاسخ محسوس تو آندم سکوتت بود ؛

سکوتی سخت وحشت زا،



لیست کل یادداشت های این وبلاگ