سه شنبه 87 تیر 18 , ساعت 10:57 صبح
که من خود را در آن بازیچه دست تو می دیدم
ولی جرأت به خود دادم
و یکبار دگر - آرامتر اما -
زمام سرنوشتم را به دست جمله ای دادم
و با شرم از غرور خویشتن گفتم:
« تو را من دوست می دارم،
تو هم ... آیا ... ؟!»
ولی اینبار
تنت با حالتی مبهم ، به جای تو سخن می گفت:
و استنباط من از گردش خون در رگت این بود:
« تو را من دوست می دارم! »
به دستت دست لرزانم گره میخورد
خدا ، خندان ، به بند سرنوشتم ، سرنوشتت را گره میزد
و او سرهای ما را سوی هم می برد
و لبهای ترک دار مرا در حوض لبهای تو می انداخت
صدای عقل می گفت: « ایندو را از هم جدا سازید ! »
صدای تن ولی می گفت: « لبها را به هم دوزید »
و ما عمداً صدای عقل را از گوش می راندیم
و بعد از آن هم آغوشی
نوشته شده توسط بانوی مهتاب | نظرات دیگران [ نظر]