یه روز حضرت موسی به خداوند متعال عرض کرد : من دلم میخواد یکی از اون بندگان خوبت رو ببینم . خطاب اومد : برو تو صحرا . اونجا مردی هست داره کشاورزی میکنه . او از خوبان درگاه ماست . حضرت اومد دید یه مردی هست داره بیل میزنه و کار میکنه . حضرت تعجب کرد که او چطور به درجه ای رسیده که خداوند میفرماید از خوبان ماست . از جبرئیل پرسید . جبرئیل عرض کرد : الان خداوند بلائی بر او نازل میکند ببین او چی کار میکنه . بلیه ای نازل شد که آن مرد در یک لحظه هر دو چشمش رو از دست داد . فورا نشست . بیلش رو هم گذاشت جلوی روش . گفت : مولای من تا تو مرا بینا می پسندیدی من داشتن چشم را دوست می داشتم . حال که تو مرا کور می پسندی من کوری را بیش از بینایی دوست دارم . حضرت دید این مرد به مقام رضا رسیده . رو کرد به آن مرد و فرمود : ای مرد من پیغمبرم و مستجاب الدعوه . میخوای دعا کنم خدا چشاتو بهت برگردونه . گفت : نه . حضرت فرمود : چرا ؟ گفت :
آنچه مولای من برای من اختیار کرده بیشتر دوست دارم تا آنچه را که خودم برای خودم بخواهم .
بانوی مهتاب اینجا من هستم؛ ، سکوتی شکسته و درهم بخاطر هر روز ندیدن تو
اینجا من هستم ؛ تهی از زندگی و درگیرباروزمرگی ، خالیتر از همیشه؛ با کلافی درهم و پیچ در پیچ.
معنی سکوتم را با چشمانم برایت بارها فرستادهام
اینجا من هستم با آوازی که هرگز نشنیدی
من هستم و سازی مبهم اینجا من ماندها م تنها در پس اندوه صدای کهنه سازم.من هستم و گلی پرپر شده از عشقی کور من هستم و یکرنگی شکستهام.اینجا در شهری دور من ماندهام به انتظار هر لحظه که میآیی،در شهری خاک گرفته و غروبی تنگ،که سینهام را هر آن میدرد اینجا من ماندهام و سرمایی که استخوانم را داغان کرده است من هستم و سیمایی شکستهتر از همیشه اینجا من هستم و خیال همیشگی چشمان تو، حتی کلمات هم دگر از نوشتن دردهایم عاجزند.....