دوشنبه 87 آبان 13 , ساعت 3:45 عصر
این همه اندوه در قلبم و من لال
این همه غوغا در کنلرم و من دور
در قلبم نه عشقی و نه محبتی و نه احساس
در جانم نه شوری و نه فریاد !
دشتم اما در او نه ناله مجنون
کوهم اما در او نه تیشه فرهاد
نه هیچ انگیزه ای که هیچم هیچ
نه اندیشه ای که پوچم پوچ
همسفر قصه های تلخ غریبم
رهگذر کوچه های تنگ غروبم
آن همه خورشید که در من می سوخت
چشمه اندوه شد از چشم ترم ریخت !
زورق سرگشته ام که در دل امواج
هیچ نبیند نه ناخدا نه خدا
موج ملالم که در سکوت و سیاها
می کشم این جان از امید جدا را
....
نوشته شده توسط بانوی مهتاب | نظرات دیگران [ نظر]