یکشنبه 87 آذر 3 , ساعت 3:59 عصر
تخته پاره های کشتی شکسته ای،
در میان لای و گل نشسته بود.
شعله های بی امان آفتاب،
راه هر نگاه را،
تا کرانه بسته بود.
ما میان زورقی به روی آب.
ناگهان پرنده ای،
از میان تخته پاره ها به آسمان پرید
خط جیغ جانخراش خویش را
در فضا کشید:
-" ناخدا کجاست"؟
شاید این پرنده،
روح ناامید یک غریق بود،
در کشاکشی میان مرگ و زندگی،
در کمند پیچ و تاب ها.
شاید این صدا همیشه جاری است
در تلاطم عظیم آب ها!
سال ها و سال هاست،
بازتاب « ناخدا کجاست؟»
در میان تخته پاره های هستی من است.
مثل این که روح من
با همان پرنده همنواست،
زانکه این غریق نیز
همچنان به جستجوی ناخداست.
...
نوشته شده توسط بانوی مهتاب | نظرات دیگران [ نظر]