صفای اشک
بی دل و خسته در این شهرم و دلداری نیست
غم ِدل با که توان گفت که غمخواری نیست
شب به بالین ِ من ِخسته به غیر از غم ِدوست
ز آشنایان کهن یار و پرستاری نیست !
یارب این شهر چه شهری است که صد یوسف دل
به کلافی بفروشیم و خریداری نیست
فکر بهبود خود ای دل، بکن از جای دگر
که اندر این شهر طبیب دل بیماری نیست !
صفای اشک و آهم داده این عشق
دل ِ دور از گناهم داده این عشق
دو چشمونت یه شب آتیش به جون زد
خیال کردم پناهم داده این عشق
چنان عاشق چنان دیوونه حالم
که میخوام از تو و از دل بنالم
هنوزم با همین دیوونه حالی
یه رنگم ،صادقم، صافم، زلالم
تو که عشقو تو ویروونی ندیدی !
شبِ سر درگریبونی ندیدی!
نمی دونی چه دردی داره دوری
تو که رنگ پریشونی ندیدی !
عزیز ِجونم ،غم ِعشق تو کم نیست
سوای عشق تو ، هر غم که غم نیست
گله کردی چرا می نالم از درد
دیگه این ناله ها دست خودم نیست !!!!!!!!