سه شنبه 88 فروردین 18 , ساعت 12:50 عصر
تنهائیم را با تو قسمت میکنم سهم کمی نیست
گسترده تر از عالم تنهائی من عالمی نیست
غم آنقدر دارم که میخواهم تمام فصلها را
بر سفره رنگین خود بنشانمت ، بنشین غمی نیست
حوای من بر من مگیر این خودستائی را ، که بی شک
تنهاتر از من در زمین و آسمانت آدمی نیست
آئینه ام را بر دهان تک تک یاران گرفتم
تا روشنم شد در میان مردگانم ، همدمی نیست
همواره چون من نه، فقط یک لحظه ، خوبِ من بیندیش
لبریزی از گفتن ولی در هیچ سویت محرمی نیست !
من قصد نفی بازی گل را و باران را ندارم
شاید برای من که همزاد کویرم شبنمی نیست
شاید به زخم من که میپوشم ز چشم شهر آن را
در دستهای بی نهایت مهربانش مرهمی نیست
شاید و یا شاید هزاران شاید دیگر ، اگر چه
اینک به گوش انتظارم جز صدای مبهمی نیست
نوشته شده توسط بانوی مهتاب | نظرات دیگران [ نظر]