گوش کن!
شانه های مرتعشم تو را طلب می کنند
تنها تو را
شاید هم
نمی دانم اصلا کسی را. . .؟
به کدامین محکمه داد می ستانند
در محکمه ای که محکمه نیست!
و پتکی که حیاتم را نشانه رفته است
تو با بودنت ، تو با نبودنت
تو با همه ی بود و نبودت
مرا به بند کشیده ای
سالهاست که این پیوستگی را بر تن دارم . . .
بندهایی که بازوانم را
یارای گسیختنشان نیست
می فشارم ، قدرتمندانه می فشارم
این توده ی چرک را با سر انگشتانم
دارد حالم را بهم می زند!
آخر تو که نیستی ببینی
آخر تو که بود و نبودت یک چیز است
اصلا چقدر خوب است نبودنت!
من اما ، . . .گاهی دلم برایت تنگ می شود
دلم برایت لک میزند
بی هیچ تصویری از تو
بی هیچ خیالی
آخر میدانی. . .
روزگار بودنت آنقدر هیچ است
که مرا به هیچ خیالی نرساند!
روزگار زیستنم با تو
حتی به اندازه ی یک خیمه شب بازی هم تصویر ندارد
اما تا دلت بخواهد . . .
ولش کن!
اصلا چه فرقی می کند تو بدانی یا نه
تو دیگر در خاطراتم هم مبهمی
و تنها آن آخرین تصویر . . .
شاید برای تمام لحظه های قاچ نخورده ام
ماندگار شود
تو هرگز نخواهی بود
مثل یک هیچ بر زبان جاری نشده
و کودکی که هرگز تدبیر آمیختن بندهای بادبادک را
به دستانش نیاموخت
تو تا همیشه نخواهی بود
و من چه بیگانه ام
برای تویی که هرگز نشناختمت. . .!