یکشنبه 88 بهمن 18 , ساعت 11:25 صبح
نگاه آخَرت را هم به من انداختی رفتی
و کار این دل نا باورم را ساختی رفتی
تو با دستان لبریزت که بوی سیب را می داد
مرا در چاه ویل دوریت انداختی رفتی
دلم چون ایل سرگردان به صحرای تو چادر زد
تو هم مهمان نوازانه به ایلم تاختی رفتی
تو در این بازی جدی که نامش "زندگانی" بود
مرا که مهره ی مارم چه آسان باختی رفتی
در این شهری که در عمرش فقط یک با وفا دیده
گل من بی وفای من مرا نشناختی رفتی
دلم پیش از تو دائم با خودش میگفت حسرت چیست ؟
تو آن مفهوم حسرت را برایم ساختی رفتی
محمد کلهر
نوشته شده توسط بانوی مهتاب | نظرات دیگران [ نظر]