چهارشنبه 88 بهمن 28 , ساعت 11:46 صبح
مرا رها کنید
یک – دو- سه
... سی و سه،سی و چهار ،پنج و شش و....
این عمر کمی نیست
مرا رها کنید
من نیز می دانم شاعران چگونه عرض خیابان را
در طول طی می کنند
من نیز صدای گریه هایشان را در خواب می شنوم
مرا رها کنید ...
اگر این خوابها نیز نبودند
چگونه می توانستم
ابن حافظه رو به زنگار را در غیبت تو صیقل بیاموزم؟
آخ!
کاش شاعر نبودم
آنوقت
حرفهای من
آنقدر هم پرونده ام را قطور نمی کرد
کاش شاعر نبودم
کاش
عاشق
نبودم
اما مرا میان اشک ها رها کنید
نوشته شده توسط بانوی مهتاب | نظرات دیگران [ نظر]