باران ،سکوت، شب ، تنهایی،شعر،پاییز،....!!!!! بهار کو؟
پس بهار را کجا پنهان کردی ؟ آمدی !!! با خود بردی ؟ یا نیامدی و هنوز نیاوردی ؟؟؟
میخواهم بهار را به تو بسپارم!!! تا جوانه دلت را به عشق آن پیوند بزنی.
بشنو!!!! شنیدی؟ آواز ناودان ها ،رقص شبنم روی برگها ؟
آه... باران آمد ،گفتم نرو باران را بهانه نکن !!!!
گفتم بمان در شهر دلتنگی های من، من خود به باران اشکت نیاز دارم !!!
بغضم را میشکنم چون باران با من هم صداست .
کاش!!!!!!!!! این روزها میرفتند ،اینها مسافران غریبند ،من نمی شناسم آنها را !!!
کاش !!!!!!! زمان میایستاد ،نه نه !! کاش زمان به سرعت میگذشت ،من این روزها را نمیخواهم .
میروم باز در باغ شعرهایم همان جا که دلتنگی هایم را از بر کردم
میروم در قالب خیال خود تا رسیدن بهار میمانم !!!
تو هم زود بیا !! باران آمد !!! پس دیگه باران را بهانه نکن ....
به بهانه بارانی که امروز از آسمون شهرم بارید و منو دلتنگ تر کرد و .....