شنبه 88 اسفند 1 , ساعت 3:40 عصر
یکنفر هست که از پنجره ها
نرم و اهسته مرا می خواند
گرمی لهجه بارانی او
تا ابد توی دلم می ماند
یکنفر هست که در پرده شب
طرح لبخند سپیدش پیداست
مثل لحظات خوش کودکی ام
پر ز عطر نفس شب بو هاست
یکنفر هست که چون چلچله ها
روز و شب شیفته پرواز است
توی چشمش چمنی از احساس
توی دستش سبدی آواز است
یکنفر هست که یادش هر روز
چون گلی توی دلم می روید
آسمان ، باد ، کبوتر ، باران
قصه اش را به زمین می گوید
یکنفر هست که از راه دراز
باز پیوسته مرا می خواند
گاهگاهی ز خودم می پرسم
از کجا اسم مرا می داند؟
نوشته شده توسط بانوی مهتاب | نظرات دیگران [ نظر]