شنبه 88 اسفند 1 , ساعت 3:43 عصر
دیرگاهیست،
پنجره ها پنهان است
-پیچک های تنهایی،
انبوه خزیده اند-
و جاده ، گم
در مه اندوه...
باغ پشتی را
پاورچین،
می گذرم...
آندم که عمیق نفس می کشد؛
هنوز هم تنهاست،
با کوچ ترانه های مهاجر...
ومنتظر،
-اشک های خشکیده ی زرد ...
پشت پرچین ها
می نشینم روی سبزه ها...
آوازی نمناک می گذرد...
صورتم می شکفد
مثل گاهی
که شمعدانی ها را
روی ایوان
نور می پاشم
من گاهی...
بی صدا از خودم می گذرم ...
نوشته شده توسط بانوی مهتاب | نظرات دیگران [ نظر]