برای تو می نویسم ، نه به پاس صبوری ها و دلگرمی ها و نه حتی به پاس رنگی که به زندگیم بخشیدی، که در برابر همه اینها ، واژه ها از فرط حقارت خرد میشوند. برای تو می نویسم تا حتی واژه ها را در ستایشت از دست نداده باشم.
باید بنویسم اما دلم از واژه ها خون است.باید بنویسم و این بار شعر هم یاریم نمی کند.گوی واژه ها نیز با من قهرند اما باید بنویسم....
برای همه از بزرگی خویش در پناه تو گفتم ،حال از کوچکی خویش می گویم در برابر تو.
همه باید بدانند که .... دردناک است وای .... گاهی واژه ها تنها چاره اند.
چشمانت را ندارم اما شور نگاهت همیشه با من است،صدایت را ندارم اما سحر کلامت جاودانیست،حضورت را ندارم اما گرمی لبخندت بر وجودم نقش بسته،با این همه باز گاهی به واژه ها دل می بندم.
می دانم عزیزم ، میدانم حقیرانه است. من برای خوب بودن تلاش میکنم و در این کار همیشه نوعی خستگی هست .تو طراوت لبخندی و من تو را به خستگی هایم مهمان می کنم چه کنم ؟ جز تو مرا پناهی نیست ....
سکوت فاصله یعنی غیاب لبخندت
گاهی در این سکوت اسیر کلام می شوم
شراره ی زیبای عشق پاک و سوزانم
بدون ِ تو چون شعله بی دوام می شوم
تو خورشیدی و من شمع نیمه جان کهنه ای
تو ذره ذره طلوع می کنی و من قطره قطره تمام می شوم
همیشه کلامم حدیث ترس و تشویش است
من بی تو اسیر ترس مدام می شوم
شاعرم، پر از غرور، اما کنار چشمانت
همیشه دچار ترس اولین سلام می شوم ......