چهارشنبه 88 اسفند 5 , ساعت 12:3 عصر
چقدر وحشتناک است حس نداشتن تو . باورت نیست حس سرمای من.
نبودنت یک غبار است ، یک حس وحشتناک، یک پوشش بر روی تمام زیبایی ها.
هرگز ندانستی لحظه هایم تنها برای توست. شاید خسته باشی از نوشته های تکراری من
هرگز نخواندی ، نامه های فرستاده نشده ،بی جواب ،نامه های خط خطی ،نامه های خیس ،خیس از اشکی که غم های من است ، درد هایم ،سردیم ،که با نوشتن سرد تر هم میشوم.
ای کاش حالا که هستی از ته دل باشی ،تو بودی ،از ابتدا بودی اما نه برای من. از دروغ بیزارم اما بار ها به خودم به دروغ گفتم که دوستم داری به هزار و یک دلیل خیالی ...
شب است ، سرد است ، ماه را از پنجره ی اتاقم لمس میکنم ... گرمای تو در وجودم هنوز هم مانده اگر هستم و کمی گرم ، از بودن توست ، آثار دستانت ... جای بوسه ات هنوز بر گونه ام مانده ... آرامم میکنی ... هنوز هم هستم بر سر قولم ... فراموش نکن ... !
نوشته شده توسط بانوی مهتاب | نظرات دیگران [ نظر]