پنج شنبه 88 اسفند 6 , ساعت 3:36 عصر
زیباترین رویا!
امروز نه به یمن آمدنت خوشحالم و نه ترا خواهم که چنین باشی!
هرگز!
هرگز!
که هر آمدنی رفتنی دارد!
غوغا نکن در دلم که بیهوده است .
چرا رنج میدهی خودت را نازنین؟
بهتر آن است که این پنجره های گشوده به فردا را تهی از قالب خویش کنیم.
آرزو دیگر چیست؟
راستی ،صادقانه بگویمت :
دیرگاهی است که میل رسیدن فردا در من مرده است!
چیزی نمانده است از من که تقدیمت کنم ،
جز این فصلهای خاکستری مانده از گذشته های دور و نزدیک ،شاید
کاش ...
کاش...
کاش...
آن روز
هرگز لبخند نمی زدی!!!
مدام از خود می پرسم
چگونه است که هنوزم اینجائی؟
چه باور نمناکی
زخمهایم کهنه تر از آنیست که درمانش کنی !
برگرد
همین امروز برگرد.
نوشته شده توسط بانوی مهتاب | نظرات دیگران [ نظر]