یکشنبه 88 اسفند 9 , ساعت 12:34 عصر
دلم که نبض خسته اش ،پر از ملال می زند
به هر تپش به سینه، ضربه زوال می زند
ذگر هوای اوج های بی تو را نمی کنم
که عشق چون تو نیستی ،شکسته ،بال می زند
دلم نمی گشاید از نمایش ستارگان
که بی تو آسمان ،نقابی از ملال می زند
برای صید لحظه ای از آن گذشته های خوش
مدام دل ره قوافل خیال می زند
خیال ، پا به پای تو ،گرفته دست تو به دست
چمان چمان ،سری به بستر وصال می زند
پرنده ی نگاه من ،به شوق چشم های تو
همیشه تن به آن دو برکه زلال می زند
نوشته شده توسط بانوی مهتاب | نظرات دیگران [ نظر]