چند وقت است که ندیدمت ؟ نمیدانم .
روزهاست؟ … نه ، سالهاست … نه ، سال کم است . قرنیست که نیستی . راستی چرا نیستی ؟!
نمیدانم کی و چطور ؟ اما در این تنهایی دلگیر فقط یادم میآید چه بهشتی بود روزهای با تو بودن . چه شبهای زیبایی بود از
عشق گفتن .
میدانی ؟! تمامی دل من آکنده از عشق بود و هست . تمامی لحظههای من پر شده بود از عطر نفسهایت و زیباییهای عالم
، چشمان مهربانت . یادت میآید ؟! وقتی خستگی و غم بر دوشم سنگینی میکرد ؟! چه باک ؟! … همیشه دستانت بود که
آرامش را برایم هدیه می آورد… چه عالمی داشت … !
امشب هم تنهایم . اما دیگر تو نیستی . پس من سر بر شانههای چه کسی بگذارم ؟! از کجا دستی مهربان طلب کنم ؟!
راستی میدانی مدتهاست که تنها دیوارها صدای مرا میشنوند ؟! هیچ نمیگویند ، فقط گوش میکنند . تو فکر میکنی
دلشان میخواهد گوش کنند ؟! اما دیگرفرقی نمیکند ؟! من دیگر نمیگویم . شبهای زیادی ست که سکوت کردهام . بر این
دیوارها تکیه کردهام.آیا دیوارها تاب میآورند ؟! مهم نیست . دیگر دیوار هم نمیخواهم …
سقف این اتاق چقدر کوتاه است ؟! احساس خفگی میکنم . اصلا مگر سقف آسمان چه عیبی دارد ؟ تازه ستارههایش مثل
لامپهای رنگی این اتاق نمیسوزند . همیشه روشنند ...
باید بروم … از این اتاق … خسته شدهام …