هیچوقت ندانستم که مرگ از کدام سو میآید، یا قصد دارد به کدام طرف برود. مرگ کلمه است؛ واژهای چون خدا، که همه جا حاضر است، که در ازل بوده است که تا ابد خواهد بود. مرگ واژهای بیمرگ است. بیمرگی که به هنگام پیدایش تقسیم میشد به کل به مرگ رسید. نویسندهگاران و آفرینندگان همه دچار واژه مرگاند؛ آنسان که بزرگی میگوید: از مرگ نمیهراسم، اما نگرانم میکند زیرا این مهمترین واقعه هستیام را نوشتن نمیتوانم. از مرگ در مرگ نمیتوان نوشت. وقتی من هستم مرگ نیست و چون مرگ هست من نیستم. اما هماره دیگرانی هستند، نظارگانی که مرگ را میبینند، دیگرانی که اشکهایشان، فریادهایشان، و حتا خندههای عصبیشان بدرقه انسانی است که دیگر نیست. میان این دو، این دو جهان چه فاصله است؟ گریستن تو که نظاره می کنی مرگ را و او که از درون مرگ را تجربه کرده است، بیهیچ آهی، آرام، حتا بیهیچ اندیشهای، شیدا، شیدای واژه مرگ. بیآن که شیدایی را بتواند کس نظاره کند. بیآن که تو بتوانی ره به درون کالبد آن جسم تا دیروز اندیشمند ببری. مرگ بیمرگ است و همچنان جهانی ناشناخته. پس هر مرگی را به آن که دیگر نیست باید تبریک گفت زیرا او کاشف جهانهای تازه است؛ جهان مرگ، بیآن که از او بتواند سخنی بگوید یا کلمهای بنویسد. و لازم است به ماندگاران تسلیت گفت و اندوهشان و اشکهاشان را پاس داشت زیرا همه میدانیم او که رفت دیگر رفته است، ای که گفتی هیچ مشکل جز فراق یار نیست / گر امید وصل باشد همچنان دشوار نیست. اما مرگ امید وصل دیگر بگسسته است. مرگ تنها واژهای است که کلمه را، کلام را به پایان میبرد و این همه را شاید بهتر است شیدایی مرگ بخوانیمش.