پنج شنبه 88 اسفند 20 , ساعت 11:23 صبح
صدای قلبم را می شنوم. قلبی که عمری بیهوده تپیده است. قلبی که برای زندگی کلیشه ای می تپد. ولی امشب دیگر کلیشه ای در کار نیست. من شمع زندگی ام را در دست گرفته ام و از جاده ی تاریک شب که نمی دانم سایه ی سیاه کیست می گذرم. به کنار قبرم می رسم. شمع را کنار آن میگذارم و گورم را در آغوش می گیرم و سرود مرگ را می خوانم . صدای پت پت شمع و تپ تپ قلبم را می شنوم. کاروانی از ارواح ، در تیرگی ، از جلوی چشمانم که بر دلم ، این کشتزار رنج و غم می بارد ، می گذرند. آنها برای استقبال از من آمده اند. آنسوتر کفتاری ست و اکنون من هم به تاریکی ها ملحق شدم و همراه کاروان ارواح ، سرگردان و من دیگر صدای قلبم را نمی شنوم. |
نوشته شده توسط بانوی مهتاب | نظرات دیگران [ نظر]