سه شنبه 88 اسفند 25 , ساعت 12:55 عصر
دگر بار در من زاده شدی و
دوباره آمدنت را خواب دیدم
صدای گام های تو در کوچه های نوجوانی و
طنین خنده های من در گوش شهر
حادثه ای بود که تو را به من رساند ...
شبیه تو هیچ کس نیست
و هر که از پنجره ام گذشت
می خواست تا نگاه تو را تکرار کند
و من از دیروز تا همیشه
دستان تو را گم کرده بودم ...
داستان به فراموشی رسید که عاقبت
سایه ات از جنس نور بر دیوار ذهنم افتاد
می دیدمت شانه به شانه با آفتاب از دور دست می آمدی
و من عهد بستم تا به خورشید نرسم
از آغوشت جدا نشوم
مرا به تو راهی نبود و
هیچ تکیه گاهی طاقت سنگینی ام را نداشت
دلم بود که یرای شمارش نفس هایت تنگ بود و
نگاهت که روزمرگی ام را به خنده تعبیر کرد
و تقدیر بازیچه ی دستان ما شد
تا تو را درتاریکی گیسوانم خواب کنم ...
دوباره آمدنت را خواب دیدم
صدای گام های تو در کوچه های نوجوانی و
طنین خنده های من در گوش شهر
حادثه ای بود که تو را به من رساند ...
شبیه تو هیچ کس نیست
و هر که از پنجره ام گذشت
می خواست تا نگاه تو را تکرار کند
و من از دیروز تا همیشه
دستان تو را گم کرده بودم ...
داستان به فراموشی رسید که عاقبت
سایه ات از جنس نور بر دیوار ذهنم افتاد
می دیدمت شانه به شانه با آفتاب از دور دست می آمدی
و من عهد بستم تا به خورشید نرسم
از آغوشت جدا نشوم
مرا به تو راهی نبود و
هیچ تکیه گاهی طاقت سنگینی ام را نداشت
دلم بود که یرای شمارش نفس هایت تنگ بود و
نگاهت که روزمرگی ام را به خنده تعبیر کرد
و تقدیر بازیچه ی دستان ما شد
تا تو را درتاریکی گیسوانم خواب کنم ...
نوشته شده توسط بانوی مهتاب | نظرات دیگران [ نظر]