سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
چهارشنبه 89 فروردین 4 , ساعت 1:38 صبح

حرفها که تکراری میشوند،غصه ها که عادی می شوند،شعرها که
بی صدا می شوند وقتی که حتی اتفاقها معمولی می
شوند،بارانها از سر تکرار می بارند و بهارها از سر عادت
گل می کنند
وقتی همة روزهای تقویمت مثل هم می شوند،شنبه با جمعه
فرقی نمی کند،زمستان با بهار، امسال با پارسال
وقتی به آسمان یکجور نگاه
می کنی ، به خودت یکجور نگاه می کنی ، و حتی به خدا

و می خواهی زندگی را سخت نگیری تا زندگی بر توسخت نگیرد،
و لحظه ها روال عادی خودشان را داشته باشند،بهار هر وقت
دلش خواست بخندد وزمستان هر وقت
خواست دلش بگیرد،


؟!!!…………………


آن وقت مثل سنگریزه ای در دل کوه گم می شوی بدون آنکه
کمترین اثری بگیری
یا کمترین اثری ببخشی
مثل یک روز بی خاطره به پایان می رسی بدون آنکه حتی

لحظه ای در حافظه ای ثبت شده باشی

به من می گوئی :
 به خاطر خدا هم که شده اینقدر مثل مرداب در خودت
غرق نشو و کمی هم
جرأت دریا شدن داشته باش.

می شود آیا؟



لیست کل یادداشت های این وبلاگ