چهارشنبه 89 فروردین 4 , ساعت 2:17 صبح
اینجا در قلب من حد و مرزی برای حضور تو نیست...
به من نگو که چگونه بی تو زیستن را تمرین کنم...
مگر ماهی بیرون از آب می تواند نفس بکشد؟؟؟...
مگر می شود هوا را از زندگیم برداری و من
زنده بمانم؟؟؟...
بگو معنی تمرین چیست؟؟؟
بریدن از چه چیز را تمرین کنم؟؟؟
بریدن از خودم را؟؟؟
مگر همیشه نگفتم که تو هم پاره ای از تن منی؟؟؟
از من نپرس که اشکهایم را برای چه به پروانه ها
هدیه می دهم...
همه می دانند که دوری تو روحم را می آزارد...
تو خود پروانه ها را به من سپردی که میهمان
لحظه های بی کسی ام باشند...
نگاهت را از چشمم برندار... مرا از من نگیر...
هوای سرد اینجا را دوست ندارم...
مرا عاشقانه بخواه که سخت تنهام......
نوشته شده توسط بانوی مهتاب | نظرات دیگران [ نظر]