چهارشنبه 89 فروردین 4 , ساعت 3:4 صبح
پذیرفتم آنچه را که منطقم نمی پذیرفت....
فراموش کردم آنچه را که بودم....
آنچه را که هستم....
و فراموش کردم چه می خواهم باشم....
نه!
تو لایقم نبودی!مرا نشناختی
حرفم
دردم
احساسم را!
خواستم آنچه باشی که من می خواهم
خواستم دردت؛ درد بی دردی باشد....
دلت آرام گیرد...
و نگاهت خیره نباشد؛
خواستم خوشبخت باشی...
من هم کنار خوشبختیت کنجی را بگزینم...
"نشد!"
نگاه فیلسوفانه ام را به نگاهی سرد و بی تفاوت ترجیح دادی!
هویت دیرینه ام به باد رفت!
بارها زیر بار سنگین سوال بودم...
سوالاتی که جوابشان بی عاری بود...
باید بی عار می شدم...
خود را نخواهم بخشید.
نخواهم بخشیدت!
من هم ببخشم خدا، خود تلافی می کند هر کار که کردی تو!
نوشته شده توسط بانوی مهتاب | نظرات دیگران [ نظر]