چهارشنبه 89 فروردین 4 , ساعت 3:8 صبح
دلم به وسعت دردیست که از آن ِ خودش کرده.
اهل درد و دل نیستم.
درد دلم برای خودم درد است.
برای دیگری داستان
داستانی شاید غم انگیز!...
و....
از آسمان دردی آمد و
به آرامی کنج دلم رخنه کرد.
و من عاشق دردم شدم.
چرا که این دردها هر چه بیشتر مرا می آزارند
من بیشتر و بیشتر با آنها مدارا می کنم.
کنار می آیم.
درکشان میکنم.
تا به امروز چکه ای از اشکم را در دستانت نریختم
تا دستانت جایی برای اشکهای خودت کم نیاورند.
و خوب می دانم که
خدا همان آینه پاکیهاست
و عشق همان عطر همیشه خوش بوی خلقت...
و این ودیعه آدمیت است.
نوشته شده توسط بانوی مهتاب | نظرات دیگران [ نظر]