پنج شنبه 89 فروردین 5 , ساعت 1:48 عصر
ورق های جدا را بعد از آنکه دفترش کردم
میان شعله ای سوزاندم و خاکسترش کردم
تمام خاطراتم محو گردیدند در آتش
به جز این شعر زیبا ، حیفم آمد از بَرش کردم
خزان خود شدم تا اینکه ایمن باشم از پاییز
گل احساس خود را با قساوت پرپرش کردم
مردد بود جانم از گلو بیرون رود یا نه ؟
طناب دار را با دست خود محکم ترش کردم
به گوش مردمان این زمانه عشق افسانه است
من بیچاره اما ساده بودم باورش کردم
برایم انتهای قصه از آغاز روشن بود
که خواندن را شروع از صفحه های آخرش کردم
نوشته شده توسط بانوی مهتاب | نظرات دیگران [ نظر]