امشب همه ستاره ها به من نگاه می کنند.امشب ازآسمان بزرگترم و ماه می تواند روی سرانگشتانم بنشیند.
امشب زمین یک گهواره کوچک است ومن با تکانهای آرام آن بین ازل وابد دررفت وآمدم.امشب همه پنجره ها را باز می گذارم وهمه کوچه ها را به تماشا می نشینم به این امید که یک بار دیگرعبورتورا ببینم.
امشب دلم را برایت می نویسم.می دانم نامه ام را، حتی اگردرآخرین روزحیات زمین به دستت برسد، خواهی خواند.
بیا امشب به کوچه هایی که فردا میزبان قدمهای من و تو خواهند بود، سلام کنیم.بیا به یاد چشمهایی که در روزگارغم وغصه با ما گریسته اند، گل سرخی در باغچه روحمان بکاریم.
راست گفته است جبران خلیل جبران شاعربزرگ لبنانی: ((شاید کسی را که با اوخندیده ای فراموش کنی، اما هرگز کسی را که با او گریسته ای از یاد نخواهی برد.))
و من تاکنون سربرشانه های تو گریسته ام. پس چگونه می توانم لحظه ای تو را فراموش کنم؟ چگونه می توانم با ابرهای بهاری در سرودن تو همراه نشوم؟
اگر به من بگویند فردا دنیا به پایان می رسد، کوهها درهم می شکنند، رودها بخارمی شوند ودر جنگلها پرنده پر نمی زند وآهویی نمی دود وسنجاقکها برای همیشه بالهایشان را می بندند، اگر به من بگویند فقط یک بار دیگر می توانیم ازپشت شیشه های مه آلود یکدیگر را ببینیم وبرای هم دست تکان دهیم، اگر به من بگویند فرصتی نیست و فقط یک جمله می توانیم به یکدیگر بگوییم و پس از آن به ابدیت
می ر سیم، روبرویت می ایستم و می گویم :
(( در قیامت نام تو را بر لب خواهم داشت ))